پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

لجبازی پارسایی

سلام گلکم.....امروز اول صبح قبل از شروع کار اداره اومدم برات بنویسم از لج کردن دیشبت... دیرروز عصری وقتی میخواستیم بریم بیرون یه لباس حلقه آستین تنت کردم که کلی ذوق کردی اما چون از صبح بیدار بودی قبل از رسیدن به خونه تو ماشین خوابیدی آخر شبم که میخواستم لباست عوض کنم کلی گریه کردی که من فقط همینو میخوام اصرار منم برا پوشیدن لباس گرمتر فایده نداشت...........اصلا نذاشتی یه لباس دیگه رو همون تنت کنم..... خلاصه ساعت 2ونیم شب بود که از صدای نفس کشیدنت بیدار شدم....اونقدر بینیت گرفته شده بود که اصلا نمیتونستی نفس بکشی .....آبریزش که دیگه نگو............دیگه یه جوری شده بودی که خیلی راحت گذاشتی برات قطره بریزم .....
30 شهريور 1390

عکسای سفر گل پسرم

سلام عزیزکم.....بلاخره برگشتیم خونه با کلی خاطره خوب ویه کمی بد از سفر 10 روزمون....البته برای شما وبابایی 7روز بود......کلی خوش گذشت بجز یه مواردی که ما رو یه کمی اذیت میکردی....اینم چند تا عکس از اون روزا     عکسای ساحل یه جزیره در بندر ترکمن...کلی برا خودت شنا کردی                                   عکسای بازار مرکزی طرقبه ببخش که عکسا کم بودن آخه تو خیلی شیطنت میکردی ویکی مدام باید دنبالت بود تا بلایی سر خودت نیاری ...
26 شهريور 1390

من وپارسا وتعطیلات

سلام دردونه مامان......خوبی گلکم....دیروز ظهر که از اداره اومدم دنبالت مامان جون میگفت خیلی پسر خوبی بودی......میگفت اونقدر آروم شده بودی که نگو..........به قول مامان جون اینا همش تاثیر چند روز پیش مامان بودنه........من واقعا شرمندتم پسرکم که مجبورم تنهات بذارم. اون چند روز تعطیلی خیلی بهمون خوش گذشت ....اخه همش باهم بازی میکردیم....تازه تنهایی با هم رفتیم عروسی دوست من......بابایی نیومد آخه کسیو نمیشناخت.....اما ما دوتا کلی حال کردیم شب قبلشم که آخرین شب رمضون بود بعد از افطار چون دیگه غصه فردا رو نداشتم کلی دکتر بازی کردیم ...موقع خوابم یه عالمه کشتی گرفتیم وتو از در ودیوار خونه بالا میرفتی....خلاصه یه عالمه حال کردیم.......ای...
13 شهريور 1390

یکی یکدونه مامان

عشق کوچولوی من سلام ....امروز اومدم با چند عکس جدید دیگه ازت ......اولین عکسا مال چند شب پیش بود که مهمون داشتیم وتو قبل از اومدن مهمونا کلی بهم تو تمیز کردن خونه کمک کردی     تو این عکسا جلوی در خونه باباجون منتظر بابایی بودی که بیاد دنبالمون تا بریم خونه کلی هم عجله رفتن به خونه رو داشتی آخه سی دی جدید سینا رو برداشته بودی میخواستی سریع در بری این عکسا هم مربوط میشه به دیروز صبح....شب قبلش به خاطر مراسم احیا همه بیدار بودن واسه همین صبح مجبور شدم بیارمت پارک تا بذاری بابایی وخاله ها بخوابن البته مامان جون هم همراهمون بود آخه ما خونه باباجون خوابیده بودیم ...و...
1 شهريور 1390
1